شعری از برادر منصور زارع پور
چهارشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۰۱ ب.ظ
برلوحِ دلم ستاره باران زد و رفت
ازگوشه چشم ، اشکِ هجران زد و رفت
یک شب که از این ره، گذر می کردم
برقلب دلم به تیر مژگان زد و رفت
از چشم ریا ریخت و از زلف بلا
بر بوسه من حکم به زندان زد و رفت
او گفت که از سرِّ شبم با خبر است
آن شب که به عشق مُهر بهتان زد و رفت
انگشت نمای مردم شدم از سوزِ دهنش
بر عهد من هم که مثل چوگان زد و رفت
آخر که از این ذهن گذر باید کرد
بر نامه عقل خط بطلان زد و رفت
۹۲/۰۳/۰۱